محل تبلیغات شما



دستاویزی برای حرکت نداشتم دردلم غوغا بود به حالت بی تعادلی خاصی پله ها را دو تا یکی می کردم. گنگی فضا داشت خودش را آشناتر میکرد. دیوارهای سنگی کرم رنگ و گوشه های پرت افتاده ساختمان که سروشکل جدید و کاملا امروزی داشت را برایم جذاب کرده بود. پایین که رسیدم البته طبقه دوم روبروی در اتاقی که فی ونارنجی قرمز گونی بود ایستادم با مانتو شلوار سورمه ای انگار از قبل آنجا ایستاده بود. با عجله (نمیخواستم از دستم برود) سلام کرد تا من را دید با لبخندی از خوشحالی و
ما انسانیم با احساس های پیچیده تو در تو و عجیب گاهی متضاد گاهی شبیه به هم استدلال هایی که گاهی به قدری متضاد اند و هر دو قابل پذیرش و فقط از نوع باور متأثر است . امّا گاهی بعضی چیزها مشترک است مرد آفریقایی که قایق اش را از دریا بیرون می کشد آن را میداند زنی که فرزندش را به پشت بسته و دشت را گز می کند آن را می داند مرد کروات زده ای که ادکلن های گران قیمت همیشه همراهش بوده تا به جایی که یاد دارد هیچ وقت سنگین تر از خودکار گران قیمتش چیزی را بلند نکرده است می
مردی در عمق خاطرات مردی عبور کرد از گوشه ذهنش به اعماق خاطراتش پرت شد . شاید برایت سوال شود مرد که به خاطرات پرت شد؟ مسخره است! اما این داستان شرحی دارد کوتاه و فهمیدنی. وجدان ، تا به حال شده به خاطر خواست دلت به تلنگرهاش بی توجهی کنی . دل به نظرم همیشه اون چیز عالی و تمام کمالی که ما ازش ساختیم نیست چون خیلی جاها وجدان رو زیر پاش گذاشته چون دل فکر میکنه که این درستتره یا اینکه خیلی ها اینطورین. پاگذاشتن روی وجدان شاید عجیب و سخت به نظر بیاد و اینکه کار هر
انسان و قیاس گرگ و گوسفند گاهی وقتا تو دسته بندی آدما دچار مشکل شدیم شاید غلط شاید درست امّا هیچ دسته بندی محض نیست : ازبیرون: بعضی وقتا با حیوون درنده روبرو شی راحتتر از روبرو شدن با بعضی از آدماست .اسم انسان رو نمی دونم چه جوری غصب کردن . انسان بودن افسوس می خورد که سندش خورده به نام بعضی از درنده خوها. واسه همین درنده اوّل به خودش ظلم کرده چونکه از حضور در جمع عطوفت انسان ها بی بهره مونده. تنهاست و فقط با لشکر درنده ها میتونه مسالمت کنه.
1 زن آرام از در ورودی اتاق وارد شد کفش اش را در آورد و دمپایی سفید هتل را پوشید . پدرش هنوز با چشمانی درشت و زیر پوشی آستین دار روی تخت نشسته بود پیرمرد هفتاد هشتاد ساله بود از بازاری های تهران که حالا چندین سالی بود که بیماری قلبی داشت و با دختر و دامادش زندگی می کرد بلند شد تا به سمت در ورودی برود که زن گفت باباجان لباساتون رو دادم خشک شویی توی کمد گذاشتم ،مجید رفته شیرخشک بخره مهنوش گرسنه اش الان از خواب پاشه .مهنوش که انگار داشت بیدار می شد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها