محل تبلیغات شما
1 زن آرام از در ورودی اتاق وارد شد کفش اش را در آورد و دمپایی سفید هتل را پوشید . پدرش هنوز با چشمانی درشت و زیر پوشی آستین دار روی تخت نشسته بود پیرمرد هفتاد هشتاد ساله بود از بازاری های تهران که حالا چندین سالی بود که بیماری قلبی داشت و با دختر و دامادش زندگی می کرد بلند شد تا به سمت در ورودی برود که زن گفت باباجان لباساتون رو دادم خشک شویی توی کمد گذاشتم ،مجید رفته شیرخشک بخره مهنوش گرسنه اش الان از خواب پاشه .مهنوش که انگار داشت بیدار می شد.

برداشتی از یک رویا

از زبان زبان بسته!!!!

مردی در عمق خاطرات

اش ,زن ,ورودی ,مهنوش ,رو ,دادم ,در ورودی ,برود که ,که زن ,ورودی برود ,به سمت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

♪♫ پریسکا ♫♪